مجموعه بی نظیر داستان عاشقانه
به گزارش صبح مهریز، داستان عاشقانه با مضامین متفاوت نوشته شده و از عشق بین دو نفر سخن می گوید. چندین داستان عاشقانه کوتاه و زیبا شامل داستان عاشقانه شاد با خاتمه خوش، داستان عاشقانه غمگین، داستان پستچی چیستا یثربی و یک داستان عاشقانه زیبای دیگر، داستان عاشقانه طنز و چهار داستان عاشقانه خیلی کوتاه را در ادامه بخوانید.
خبرنگاران | سرویس فرهنگ و هنر - داستان های عاشقانه و بخصوص داستان های کوتاه عاشقانه با سخن گفتن از عشق و بازگو کردن شیرینی رابطه احساسی میان دو نفر جزو جذاب ترین داستان ها هستند. در مطلبی که پیش روی شماست، سعی کردیم زیباترین قصه های عاشقانه را جمع آوری کنیم. شما را به خواندن این داستان ها دعوت می نماییم.
فهرست مطالب- داستان پستچی چیستا یثربی
- داستان چیزهایی هست که نمی دانی
- داستان عاشقانه غمگین
- داستان عاشقانه با انتها خوش
- داستان عاشقانه طنز
- چهار داستان عاشقانه خیلی کوتاه
داستان پستچی چیستا یثربی
چهارده ساله که بودم؛ عاشق پستچی محل شدم.خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم و نامه را بگیرم، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود، از بس زیبا و معصوم بود! شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد. با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور اتوماتیکش را از دستم بیرون کشید و رفت.
از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی! تمام خرجی هفتگی ام، برای نامه های سفارشی می رفت. تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم، که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، اتوماتیکش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود.
تابستان داغی بود. نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ می زند! پله ها را پرواز می کردم و برای اینکه مادرم شک نکند، می گفتم برای یک مجله می نویسم و آنها هم پاسخم را می دهند.حس می کردم پسرک کم کم متوجه شده است. آنقدر اتوماتیک در دستم می لرزید که خنده اش می گرفت. هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمی زد. فقط یک بار گفت:چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! و من تا صبح آن جمله را تکرار می کردم و لبخند می زدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله جهان بود. چقدر نامه دارید! خوش به حالتان! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یک روز وقتی داشتم امضا می کردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد. ما را که دید زیر لب گفت: دختره بی حیا. ببین با چه ریختی اومده دم در! شلوارشو!
متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است. جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود. آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من، طرف را روی زمین خوابانده و با هم گلاویز شده اند! مگر پیک آسمانی هم کتک می زند؟ مردم آنها را از هم جدا کردند. از لبش خون می آمد و می لرزید. موهای طلاییش هم کمی خونی بود. یادش رفت اتوماتیک را پس بگیرد. نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود. همسایه شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد. از ترس در را بستم. احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم!
روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را می داد.به خاطر یک دعوا! دیگر چیزی نشنیدم. او به خاطر من دعوا کرد! کاش عاشقش نشده بودم! از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در می شنوم، به دخترم می گویم: من باز می کنم! سال هاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند. دخترم یک روز گفت: یک جمله عاشقانه بگو. لازم دارم. گفتم: چقدر نامه دارید. خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
چیزهایی هست که نمی دانی
دو سال و هفت ماه دیوانه وار یک نفر دوست داشتم. آنقدر دوست داشتم که جرأت نمی کردم بگویم. آنقدر نگفتم که در یک بعدازظهر پاییزی، از آن بعدازظهرهای آدینه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی مِن و مِن کردن گفت فلانی نامزد کرد.
کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم. انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود. شاید هم عظیم شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد می کردم. خب اگر من را می خواست حتما می ماند و دلش برای دیگری نمی رفت!
خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تارِ موی سفید در این چند ساعت برایم باقی ماند! غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از فریدون فروغی، کنار حوض نشستم. اهالی خانه فهمیده بودند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند.
تا اینکه پدرعظیم آمد و کنارم نشست، چند کام از قلیان گرفت. حالا باید نصیحتم می کرد اما این بار لحنش می لرزید! چشم دوخت به زغال قلیان و بی مقدمه گفت:
سرباز سنندج بودم و دیر به دیر مرخصی می دادن تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان، فرمانده وقتی حال مادرم رو دید دو هفته مرخصی داد.
خلاصه با کلی مسروری اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم.دو تا جایگاه از من جلوتر یه دخترِ کُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبم رو چلوند، نگاهم که می کرد وا می رفتم. نامرد انگار آرامش رو به چهره ش آرایش نموده بودن و موهاشو هزارتا زنِ زیبا با ظرافت بافته بودن، هر بادی که می وزید و شالش تکون می خورد دست و تن و دلم می لرزید. اصلاً یه حالی بودم. یه ساعتی از جهت گذشته بود که با خودم عهد کردم وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه، داشتم نقشه می کشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده ایستاد و اون دخترِ کُرد با مادرش پیاده شد و رفت. همه چیز تو چند لحظه رخ داد و من فقط ماتم برده بود. نمی دونستم باید چه غلطی بکنم، تا از شوک در بیام کلی دور شده بودیم، خلاصه رفت و ما هم اومدیم. اما چه اومدنی؟ کل حسم توی مینی بوس جا مونده بود. مثلاً دو هفته مرخصی بودم، همه فکر می کردند خدمت آدمم نموده و سربه زیر و آروم شدم، بعضیام می گفتند معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونم رو واسه همواره توی نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم.
پدرعظیم گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردیِ مادرعظیم و نام کُردیِ عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود.
پدر عظیم گفت و رفت. و من تا صبح به نامت به رنگ شال گردن ات به لباس هایی که می پوشیدی فکر می کردم که قرار است یک عمر برایم باقی بماند.
نویسنده: علی سلطانی
داستان عاشقانه غمگین
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ بعضی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می نمایند. بعضی دادن گل و هدیه و حرف های دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند با هم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی را راه بیان عشق می دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر عظیم، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان آغاز کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همواره عاشقت بود.
قطره های اشک، صورت راوی را خیس نموده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می نماید که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می نماید. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
داستان عاشقانه با انتها خوش
از زندگی خسته شده بود. شقیقه هاش تیر می کشید. بی تفاوت به دیوار سفید خیره شده بود. چقدر خسته بود. از نگاهش پیدا بود. تنها او می دانست.
چقدر دوستش داشت؟ جواب این سوال را نمی دانست اما کسی در درونش فریاد می زد یک جهان اما جهان به چشمش کوچک بود. به اندازه تمام ثانیه هایی که با یاد او، فکر او و صدای او زندگی نموده بود. اما باز هم کم بود چون همه آنها به نظرش به کوتاهی یک رؤیای شیرین بی بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بود که دیگر بدون او حتی نفس هم برایش سنگین خواهد بود و می دانست دیگر بی او زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهش به جعبه کوچکی بود که روی میز بود. دستش را دراز کرد و جعبه را برداشت. نفسش داشت بند می آمد. یاد یک هفته پیش افتاد که با چه شوق و ذوقی رفت و خریدش تا بدهدش یادگاری. یادگاری که با آن عشق را جاودان سازد. چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب می کرد. چه قدر با خودش تمرین کرد. شب از هیجان خوابش نبرد. آخر فردا با او قرار داشت.
صبح زود بلند شد. یک دوش گرفت. کت شلواری را که می دانست خیلی دوست دارد پوشید. حسابی خوش تیپ کرد. جعبه را گذاشت تو جیبش. اما طاقت نیاورد باز کرد و بار دیگر نگاهش کرد. چه قدر زیبا بود اما می دانست این زیبایی در برابر آن عزیز که دلش را سال ها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسید. از تأخیر داشتن متنفر بود. چند دقیقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودش گفت حتما برای رسیدن به من عجله نموده است. سر میز همیشگی شان نشستند. کمی صحبت کردند. کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همه چیز برایش گفت. داشت کم کم حرفاش را جمع و جور می کرد. از اضطراب تو جیبش با جعبه بازی می کرد. تا خواست حرف دلش را بزند وسط حرفش پرید گفت: یک چیزی را می خواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفته دیگر.
دیگر چیزی نشنید. انگار که مرد. قلبش دیگر نمی زد. صداش در نمی آمد. گلوش خشک شده بود. تا اینکه به سختی گفت؟ چی ؟؟؟ یک بار دیگه بگو.
بغض کرد گفت: من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بیلیت گرفته. خودم هم نمی دونستم. اصلا باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم این یک هفته اخر را باهم خوش باشیم و بذار با یک جهان خاطرات قشنگ این داستان تموم شه. نمی خواست هیچی بشنوه. حاضر بود بقیه عمرش را بده و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بمونه. اما حیف نمی شد. از سر میز بلند شد. نای راه رفتن نداشت. انگار همه جهان روی دوشش بود. گفت بعداً بهت زنگ می زنم. صدایی راشنید که می گفت: تو را خدا اروم باش. مواظب خودت باش.
نفهمید چه طوری خودش را رساند خونه. رفت تو اتاقش. خودش را انداخت رو تخت. و تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییش را می شکاند. نفهمید چند ساعت گذشته بود. برایش مهم نبود. موبایلش را نگاه کرد 10 تا اس ام اس با 3 تا میسکال! می دانست که از نگرانی دارد می میرد. بهش زنگ زد. سعی کرد بروز ندهد اما نشد تا صدایش را شنید که گفت بله بفرمایید بغضش ترکید.
گوشی را قطع کرد. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زد. با خودش عهد بسته بود که آخرین خواسته اش را با جون دل انجام بدهد. و این یک هفته را با هم خوش باشند. هر روز به جاهایی سر می زدند که با هم رفته بودند. جاهایی که با هم خاطره داشتند. شب ها هم تا سپیده با تلفن حرف می زدند. به یاد تمام شب هایی که با هم تا صبح از عشق گفته بودند.
ثانیه برایشان عزیز بود. قیمتش قدر تمام عشقی بود که بهم تقدیم نموده بودند. اما این ثانیه عزیز خیلی بی رحم و بی تفاوت به زمین و زمان در گذر بود و یک هفته به سرعت یک نیم نگاه عاشقانه گذشت. روز آخر شد. لحظه آخر فرا رسید. وقت گفتن خداحافظی. نمی خواست از دستش بدهد. نمی خواست بگذارد برود. نمی خواست اما...
نگاهش کرد. آخرین نگاه. چقدر دوستش داشت. گفت: مواظب خودت باش. گفت: تو هم همین طور. سخت نگیر این نیز بگذرد.
گفت: بی تو نمی گذره! اشک تو چشمانش حلقه زده بود اما نمی خواست اشک هایش را ببیند!
بوسیدش. چقدر گرمایش را دوست داشت. اما حیف که آخرین بوسه بود. برای آخرین بار نگاهش کرد سرش را به زیر انداخت و رفت بی خداحافظی. صدایی را می شنید که می گفت: خداحافظ.
نگاهش به ساعت افتاد. هنوز نرفته بود. با اینکه همین چند ساعت پیش او را دیده بود اما دلش تنگ شده بود. خیلی تنگ.
صدای موبایل او را از عالم رؤیا به واقعیت بازگرداند. گوشی را برداشت. صدای آشنایی بود: من پروازم را از دست دادم. نمیرم. میای دنبالم؟
این بار هم چیزی نمی شنید. صدا گفت: صدام میاد؟ میگم نمی رم. پیشت می مونم. دوستت دارم. می آی دنبالم؟
به خودش آمد: آره. همین الان اومدم.
گوشی را قطع کرد. چقدر مسرور بود. زندگی با عشق و دیگر هیچ. چشمش به جعبه روی میز افتاد هنوز هم درخشش زیبا بود.
داستان عاشقانه طنز
زن نصف شب از خواب بیدار می گردد و می بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می پوشد و به دنبال او به طبقه پایین می رود. شوهرش در آشپزخانه نشسته بود و یک فنجان قهوه هم روبرویش بود.
در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود. زن او را دید که اشک هایش را پاک می کرد و قهوه اش را می نوشید.
زن داخل آشپزخانه شد و آرام زمزمه کرد: چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟
شوهرش نگاهش را از قهوه اش برداشت و گفت: هیچی فقط اون موقع ها رو به یاد میارم، 20 سال پیش که تازه همدیگرو دیدار می کردیم، یادته؟
زن که حسابی تحت تأثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم هایش پر از اشک شد و گفت: آره یادمه.
شوهرش به سختی گفت: یادته پدرت وقتی ما را پیدا کرد؟
زن در حالی که بر روی جایگاه کنار شوهرش می نشست، گفت: آره یادمه
شوهر: یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج می کنی یا 20 سال می فرستمت زندان؟!
زن: آره اونم یادمه.
مرد آهی می کشد و می گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم.
چهار داستان عاشقانه خیلی کوتاه
داستان اول
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: باید ازشما عکسبرداری بگردد تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد.
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و احتیاجی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
پیرمرد گفت: زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر گردد!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است.
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
داستان دوم
دختر: متشکرم بخاطر این روز خوب
پسر: خواهش میکنم
دختر: می تونم چند تا سوال بپرسم؟
پسر: البته
دختر: و صادق باشی؟
پسر: حتماً
دختر: آیا هیچ وقت به فکرم بودی؟
پسر: نه
دختر : آیا دوستم داری؟
پسر: نه
دختر: آیا من رو میخوای؟
پسر: نه
دختر: اگر من برم گریه میکنی؟
پسر: نه
دختر: آیا بخاطر من زندگی می کنی؟
پسر: نه
دختر: آیا کاری برای من انجام میدی؟
پسر: نه
دختر: یا من رو انتخاب کن یا زندگی رو
پسر: زندگی رو
دختر گریه کنان دور شد.
پسر به دنبالش رفت و بهش گفت:
دلیل اینکه به ذهنم خطور نمی کنی این است که همواره در ذهن منی
دلیل اینکه تو رو دوست ندارم اینه که عاشقتم
دلیل اینکه تو رو نمی خوام اینه که بهت احتیاج دارم
دلیل اینکه گریه نمی کنم اگر بری اینه که اگر بری می میرم
دلیل اینکه بخاطر تو زندگی نمی کنم اینه که برای تو می میرم
دلیل اینکه کاری برای تو انجام نمی دم اینه که هر کاری می کنم به خاطر توست
دلیل اینکه زندگی رو انتخاب می کنم اینه که تو زندگی منی.
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
داستان سوم
یک بار دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، ازش پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
ـ دلیلشو نمی دونم… اما واقعاً دوست دارم.
ـ تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان کنی… پس چطور دوستم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
ـ من جداً دلیلشو نمی دونم، اما می تونم بهت ثابت کنم.
ـ ثابت کنی؟ نه! من می خوام دلیلتو بگی.
ـ باشه. باشه! میگم… چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه. همواره بهم اهمیت میدی. دوست داشتنی هستی. با ملاحظه هستی. بخاطر لبخندت.
دختر از جواب های اون خیلی راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکی کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامه ای رو کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه! پس دیگه نمی تونم عاشقت بمونم. گفتم به خاطر اهمیت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم. گفتم واسه لبخندات، برای حرکاتت عاشقتم اما حالا نه میتونی بخندی نه حرکت کنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم. اگه عشق همواره یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره. عشق دلیل میخواد؟ نه! معلومه که نه. پس من هنوز هم عاشقتم. عشق واقعی هیچوقت نمی میره. این هوس است که کمتر و کمتر میشه و از بین میره. عشق خام و ناقص میگه: من دوست دارم چون بهت احتیاج دارم ولی عشق کامل و پخته میگه: بهت احتیاج دارم چون دوست دارم. سرنوشت معین میکنه که چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب حکم می کنه که چه شخصی در قلبت بمونه.
☆~☆~☆~☆~☆~☆~☆
داستان چهارم
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار می کرد. اما به دخترک در خصوص عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه می رفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون. بعد از یک ماه پسرک مرد.
وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت. مادر پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد. دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده. دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد. می دونید چرا گریه می کرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی می گذاشت و به پسرک می داد!
امیدواریم از مطالعه مجموعه داستا ن های عاشقانه لذت برده باشید. دیدگاهتان را درباره داستان های عاشقانه خبرنگاران با ما درمیان بگذارید و بنویسید کدام داستان به نظر شما جالب تر و زیباتر بود.
منبع: setare.com